بز وجود ما!!


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : یک شنبه 2 تير 1392
بازدید : 677
نویسنده : عباس يالقيز

 

 
روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند. در یكی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند و تا آمدند راهی پیدا كنند شب فرا رسید. ناگهان از دور نوری دیدند و با شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می كند. آنها آن شب را مهمان او شدند. و او نیز از شیر تنها بزی كه داشت به آنها داد تا گرسنگی راه بدر كنند. روز بعد مرید و مرشد از زن تشكر كردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فكر آن زن بود و این كه چگونه فقط با یك بز زندگی می‌گذرانند و ای كاش قادر بودند به آن زن كمك می كردند، تا این كه به مرشد خود قضیه را گفت. مرشد فرزانه پس از اندكی تأمل پاسخ داد: «اگر واقعاً می‌خواهی به آنها كمك كنی برگرد و بزشان را بكش!
   «مرید ابتدا بسیار متعجب شد، ولی از آن جا كه به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت و برگشت و شبانه بز را در تاریكی كشت و از آن جا دور شد. .... سال های سال گذشت و مرید همواره در این فكر بود كه بر سر آن زن و بجه هایش چه آمد.

   روزی از روزها مرید و مرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند كه از نظر تجاری نگین آن منطقه بود. سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی كردند.

     صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشم فراوان كه طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی كرد، و دستور داد به آن ها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم كنند.

    پس از استراحت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آنها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:

    سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی كه داشتیم زندگی سپری می كردیم. یك روز صبح دیدیم كه بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم، ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر كدام به كاری روی آوریم. ابتدا بسیار سخت بود، ولی كم كم هر كدام از فرزندانم موفقیت هایی در كارشان كسب كردند. فرزند بزرگترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیكی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا كرد و دیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در كنار هم زندگی می كنیم. مرید كه پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشك در چشمانش حلقه زده بود ....

نتیجه:
    هر یك از ما بزی داریم كه اكتفا به آن مانع رشدمان است، و باید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا كنیم. ... (هیچ چیز غیر ممكن نیست!)
 



:: موضوعات مرتبط: داستان , اقتصادی , ,
:: برچسب‌ها: داستان , بز , وجود ما , مرید , مرشد , موفقیت ,
من بغض فرو خورده ی هزاران جوان بیکار ایرانی را فریاد خواهم کرد. اصل 28 قانون اساسی ـ هر کس حق دارد شغلی را که بدان مایل است ومخالف اسلام و مصالح عمومی و حقوق دیگران نیست برگزیند. دولت موظف است با رعایت نیاز جامعه به مشاغل گوناگون برای‌همه افراد امکان اشتغال به کار و شرایط مساوی را برای احرازمشاغل ایجاد نماید. اصل 29 قانون اساسی ـ برخورداری از تامین اجتماعی از نظر بازنشستگی‌،بیکاری‌، پیری‌، از کارافتادگی‌، بی‌سرپرستی‌، در راه‌ماندگی‌، حوادث‌و سوانح و نیاز به خدمات بهداشتی و درمانی و مراقبتهای پزشکی‌به صورت بیمه و غیره حقی است همگانی‌.

برای مشخص شدن آمار بیکاران لطفا وضعیت شغلی خود را در اینجا مشخص کنید:

RSS

Powered By
loxblog.Com